124

ساخت وبلاگ
حالا که مینویسم چهار روز از بهار گذشته....بهار رو فقط تا عید هس دوست دارم؛ وقتی عید تموم میشه باقی بهار برام کسالت باره....البته این به رفتار خودم به شش ماه دوم سال برمیگرده...صادقانه دوسش ندارم...اما حالا فقط میخوام بشینم و بلند بلند به سال گذشته فکر کنم....صفر دو برای من یه سال نسبتا خوب بود...البته که هنوز با مریضی مامان درگیر هستیم...البته که هنوز اتفاقات تکراری سال قبلش به سال جدید کشیده شده....البته که هنوز....نه نمیخوام غر بزنم...من سال خوبی داشتم...توی بهار یدونه خواهرم از دار دنیا رو عروس کردم.....از همون بهار فعالیتم توی هیئت بیشتر شد و این بهم انرژی میداد...روزای خوبی باهاشون داشتم...رفتیم اومدیم...هزار و پونصد بار جلسه برگزار کردیم...گردش رفتیم...ناهار خوردیم...عکاسی کردیم...یه خونه رو از صفر دیزاین کردیم...و من به عنوان عضو کوچیکی از دستگاه هیئت امام حسین از لحظات خوبش لذت بردم...توی سال گذشته هم اربعین داشتم...سامرا و کاظمین رو بعد از چند سال دیدم...کامیون سوار شدم...درحالیکه بقیه توی موکب ها بودن من توی هتل خوابیدم...با دسته ی هیئت رفتم جلوی باب القبله...وسط خیابون روی زمین نشستم و قرمه سبزی خوردم...بند رخت توی حموم حاج خانوم رو پاره کردم....چوب لباسیش رو شکوندم...توی صف دسته ی هیئت دو لیوان دوغ تگری خوردم...پیش سیده شریفه رفتم...خندیدم...گریه کردم...در جهت سفر مسالمت آمیز با نرگس تلاش کردم...و مورد توجه خاص حصرت عباس قرار گرفتم...که هنوز برام شیرینه :)البته خب...لحظات بدی هم داشتم....مسخره شدم...پس زده شدم...کنار گذاشته شدم...با ترس هام مواجه شدم...بی پولی کشیدم...چاق شدم...و البته یه سال پر از گریه داشتم...گریه هایی در له شدن...در حد ناامید شدن...در حد ملتمس 124...ادامه مطلب
ما را در سایت 124 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sargijeh بازدید : 4 تاريخ : جمعه 31 فروردين 1403 ساعت: 13:50

+ دیشب یه اتفاقی افتاد که آبروم رو توی معرض خطر قرار دادو این اولین تجربه ی اینطوریم بودنزدیک بود کسی بهم گمان خیلی بدی ببره و من در موقعیتی بودم که نمیتونستم چیز قانع کننده ای بهش بگمو از فکر بد درش بیارمو اون فرد هم در انبوهی از سوالات من که الان درباره من چی فکر کردی و درباره این چیزی که دیدی با کی حرف خواهی زد؛ گذاشت رفتو من انقدر شوک زده شده بودماون لحظه که لال بودمبعدم اومدم خونه و یکی دو ساعت گذشت و تازه با مرور اون اتفاق تا چند ساعت فقط گریه کردم 124...ادامه مطلب
ما را در سایت 124 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sargijeh بازدید : 5 تاريخ : جمعه 31 فروردين 1403 ساعت: 13:50

+ امشب خیلی هیجان دارم؛ هنوز و همچنان معتقدم در جذاب ترین قسمت تاریخ ایستادم...از دیدن اتفاقاتی که شاید تمام بشریت روزی آرزوی دیدنش رو داشت مبهوتم...مترصدم برای دیدن اتفاقات آینده...وخوشحالم...ما بالاخره بعد از چهل سال به صهیون حمله کردیم...ان وعد الله حق!+ تمام هفته های گذشته م به قدس گره خورد...روزهای قشنگی داشتم...سه روز پر هیاهو توی اردو داشتم که برام خاطره شد...اردویی که تو تهران بود و میشد بری خونه، ولی موندم...گفتیم خندیدیم افطار خوردیم سحر خوردیم شیطونی کردیم و خانواده تر از همیشه بودیم...از دیدن اون حجم کارهای هنری به وجد میومدم...احساس میکردم توی درست ترین جا وایستادم و مثِ تمام محرم هام و تمام فاطمیه هام با هیئت هنر ، شیفته ی قلم و طرح و کار بچه ها بودم...مثل یه سفر که شاید میتونس به کربلا باشه یا مشهد، باهاشون وقت گذروندم و به لایه های پنهانی که توی مکالمات عادی ندارن پی بردم...و واقعا بهم خوش گذشت...دست آخر صبح روز قدس مث بچه ای که با مدرسه میره اردو سوار اتوبوس شدم و تا ظهر توی احوالات راهپیمایی گذروندم و بعد اون تن له شده ی من رو رسوندن خونه!+طوری در برابر زدن ضد آفتاب مقاومت میکنم و طوری صورتم هی میسوزه و هی رو دماغم قرمز میشه که کم کم میخوام برا کارای مهاجرتم به آرژانتینی برزیلی چیزی اقدام کنم...اینجا دارم هدر میشم.....دلم برای تموم شدن زمستون رویاییم کبابه و هرکی بیاد جلوم و از خوبیای تابستون بگه پاره ش میکنم :)+ و من همچنان دلتنگم...برای صندلی جلوی ماشین، پخش اندرویدی لاکچری و کنسول لاکچری تر، شوخی ها و خنده های بلند، بزرگراه حکیم شرق، آهنگ طلوع سیاوش قمیشی، پیرهن سبز ارتشی کتانی که آستینش تا خورده، انگشتر حسبی الله، چفیه فلسطینی متفاوتی که سرش آویزونی های 124...ادامه مطلب
ما را در سایت 124 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sargijeh بازدید : 5 تاريخ : جمعه 31 فروردين 1403 ساعت: 13:50

+ از وقتی سی سالم شده؛ پی ام اس بیشتر و بدتر یقه م رو گرفته...شدت دردها اندکی، فقط اندکی کمتر شده...اما از ده روز قبل از شروع پریود، اعصاب خوردی ها و بدخلقی ها و گریه های بیخودی و... شروع میشه تا روز اول...و وقتی روز اول میاد تاااازه درد شروع میشه....این چرخه انقدر طولانیه که منو خسته میکنه...و تا میام ازش رها شم بعدی از راه میرسه...دیوانه کننده ست! فکرشو بکن اون وسط فقط پونزده روز راحتم...ای لعنت بهت....+ امروز برای اولین بار رفتم خونشون؛ خیلی ازون چیزی که فکر میکردم مینیمال تر بود...خیلی مرتب و تمیز چیده شده بود و گرما و حس خیلی خوبی داشت..بهش حسودیم شد؛ خونه ش رو با خونه ی خودمون مقایسه کردم...وسیله های چیده شده توی پذیرایی کلا دو دست مبل و یه میز ناهارخوری بود و یه تلویزیون و یه کتابخونه ی خیلی گوگولی...و همین....و گاهی فکر میکنم ما توی خونمون چقدر ، چقدررررر وسیله داریم....وسیله هایی که بابام مرتب بهشون اضاف میکنه و قبلیا رم دور نمیندازه....آشفته بازاری که هر نقطه ش بخاطر انبوه چرت و پرت های چیده شده دیگه جایی رو برای لذت بردن نمیذاره...خونه ای که نمیشه به هرکسی نشونش داد....+ زمستون چنان با سرعت داره میره که وقت نمیده لذت کافی رو ازش ببریم...خب مسغره اندکی بنشین که باران بگذرد دیگه...خوبه الان هنوز فروردین نیومده ظهرامون مث تابستونه؟! مثلا گرما بیاد که چی بشه؟ که میری یه ماست بخری و بیای صد بار ارواح و اجداد خودتو به فحش بکشی....+ صحبت با جدی ترین آدمی که تا حالا دیدی چه حسی میتونه داشته باشه؟ دیدن شوخی هاش، خنده هاش، شیطونی هاش و به قول خودش کرم ریختن هاش...و نشون دادن اون یکی روش که نشون هیچکس نمیده؛ بغلت کردناش...فشارت دادناش...باورم نمیشه واقعا :)))))+ تسبیحی که محم 124...ادامه مطلب
ما را در سایت 124 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sargijeh بازدید : 9 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 2:09

+ سوم و چهارم شعبان رو به قدرِ وسع خوب گذروندم؛ تلاش کردم تمام حواشی روحی و جسمی که در من بود و تمام تنش هام با خانواده رو فراموش کنم و فقط دلم رو بدم به شب تولد سیدالشهداء و صدِ فکر و روانم رو براش بذارم تا بهم خوش بگذره...لکن ازونجایی که هیچ سوم شعبانی برام سوم شعبانِ 97 نمیشه؛ میتونم فقط بگم امسال خیلی از پارسال بهتر بود...و هنوز کلمه ی عالی بهش تعلق نمیگیره...البته که مثِ هرسال توی دلم قند میسابیدن و کل میکشیدن و گل میریختن و چراغِ های چراغونی قلبم چشمک زنون یادم مینداخت که دلم براش مییییره :)+ امروز پیمون خان بهم زنگ زد و گل از گلم شکفتوند...با اینکه درصد روانیَتم زده بود بالا اما بعد از زنگش حالم بهتر شد...بعد یادم افتاد که مدتهاست به اون و یکی دو نفر دیگه که مدتهاست صداشونو نشنیدم میخوام زنگ بزنم و نمیزنم...و انقدر فکر توی سرم بالاپایین میشه که فرصتی برای یادآوری این اتفاق ها نمیمونه!+ 22 بهمنمون هم خوب گذشت...خوب و کمی متفاوت...راستش من تا حالا 8 صبحِ 22 بهمن رو ندیده بودم...بر خلاف تصورم اون عزیز دلی که بهش سپرده بودم زنگ بزنه و بیدارم کنه ، دیر اینکارو کرد...اما با کمی بدو بدو خودم رو به بچه های هیئت هنر رسوندم...دمام زنی کردن...تایپوگرافی و تصویرسازی کردن و منِ بی اعتماد به نفس فقط نگاشون کردم...سه بار ماژیک مادرمرده از جلوم رد شد و هربار بهم گفتن الهام بیا وسط...ولی دریغ از اندکی اطمینان به خویشتن! نرفتم...نکشیدم...درحالیکه حتی بچه هفت ساله داشت اون گوشه گل میکشید...دست آخر بنر به اون عریض و طویلی رو بردن بالای پل که آویزیونش کنن...که نشد...بعد از تموم شدن مراسم بچه های هیئت پیاده برگشتم تا خونه و قدرِ یکی دو کیلومتر از راهپیمایی سهم من شد...روی لُپم هم دادم پرچم 124...ادامه مطلب
ما را در سایت 124 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sargijeh بازدید : 9 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 2:09

+ روزهایی رو دارم میگذرونم؛ سرشار از جرخوردگی برای اینکه زندگی کنم و زنده باشم...روزهایی که تلاش میکنم و مدام به خودم یادآوری میکنم که الهام نمیخواهی آدم بشوی؟!+ اینکه قبلا شنیده بودم آدم بعد از 30 بیشتر به سلامتی خودش اهمیت میده رو الان دارم درک میکنم...اینکه قبلا شنیده بودم بعد از 30 نگاهت به زندگی عوض میشه...اینکه بخش جدید و جذابی از زندگی بغلم کرده و از تجردم در این برهه رضایت دارم...+ و نمیدونی بغلت چه آرامشی داره :)+ هیئت هنر قشنگم؛ همچنان یکی از عوامل امید به زندگی آورنده ی من+ بالاخره دستمو بردم به اون قلم دزفولیم....ضعیف و کم، اما ادامه میدم+ ولی چقدر نیاز داشتم الان محرم بود+ به زودی باید از اربعین امسال بنویسم....+ یه قُم رفتیم با نرگس خاتون؛ چه فازی داد... :)+ فاصله بین پیام دادنم بهت تا جواب دادنت خیلی کمه نجم ثاقب قشنگم...ولی کاش انقدر سطل آب یَختو رو سر ما خالی نکنی!+ یه قطره بارون نمیاد..که برسه به برفش...همون بهتر که کریسمس رسمی نداریم....آبروریزی بود! 124...ادامه مطلب
ما را در سایت 124 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sargijeh بازدید : 16 تاريخ : جمعه 6 بهمن 1402 ساعت: 15:08

+ این وقتای سال هم توی دلم عروسیه که فرت و فرت میلاد و جشن داریم، هم ذوقِ رمضون لامصب رو دارم + مامانم در یک اقدامِ خودجوش به سراغ یکی از کابینت های آشپزخونه رفت و اینگونه سوتِ آغاز خونه تکونی رو زد...روضه باز پخش بشه لطفا!+ دیگه به اون مرحله ای رسیدم که دلم نمیخواد با کسی تو رو تقسیم کنم ؛ قشنگ ترین جمله ای بود که دیروز شنیدم.....+ وصل شدن مجددم به مروارید بعد از یه وقفه ی چند ماهه؛ باعث شکوفا شدن بخشی ازم شده که فقط اون میتونست و میتونه اون بخش رو پر کنه...تبریک :)+ دیشب رو دیر رسیدم هیئت...زینب بعد از اینکه از کربلا برگشته بود اومده بود و هی جولون میداد و شکلات میپاچید؛ چقد بده آدم یکیو که از کربلا میاد میبینه...هی حسادت میکنه...هی حسادت میکنه....+ ازون بدتر اینه که یکی بیاد بهت بگه آخر هفته دارم میرم نجف...هی تو ذهنت یه توطئه هایی میاد که سفرشو بهم بزنی+ ولی اونی که میاد بهت میگه دارم میرم نجف از گریه هات توی راه خونه خبر داره؟!+ ولی یا ابوتراب؛ امسال که گذشت...یه سالم ما رو ببر پیشت وقتی تولدت میشه....ما هم دلمون تنگ میشه برات...+ شبا انقدر بافتنی بافتن رو ادامه میدم تا خوابم میبره...ولی خاک به سر بالا بیا نیس!+ فرزاد جان....کجایی آخه تو؟ دارم نگرانت میشم دیگه...بیا یه سر بزن! 124...ادامه مطلب
ما را در سایت 124 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sargijeh بازدید : 15 تاريخ : جمعه 6 بهمن 1402 ساعت: 15:08

دنیا هیچ وقت نمیذاره حالِ خوبِ ادامه دار یا حالِ بد ادامه دار داشته باشی

تا یکم توی حال بد میمونی میگه پاشو خودتو جمع کن و فعلا این جایزه رو داشته باش تا بعد

تا یکمی هم توی حال خوب میمونی میگه خب گفتیم خندیدیم دیگه بسه!

همون دوام الحال مِن المحال که ابوتراب گفت....

:)

124...
ما را در سایت 124 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sargijeh بازدید : 23 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 1:47

+ ساعت 7 زنگ زد که اگر میتونی بیا بلوار کشاورز کنار پارک توی نقطه ی.....منتظرتماصراری میکرد...مشکوک شدمپوشیدم و زدم بیرون و عین دفعه قبلیش دیرتر از خودش رسیدم...گرچه خودش همیشه زودتر از ساعتی که میگه میرسه و بعد از نگاه های چپ چپ من میگه عادت کردم...+ گوشیم رو که خراب شده مدتیه و کار نمیکنه رو نگاه انداختم و دیدم از هوش رفته کلا...طبق عادت این چند ماه سوزن رو از کیفم دراوردم و سیم کارت رو وسط خیابون خارج کردم و انداختمش توی گوشی نَفتی و بعد از چندین دقیقه موفق شدم باهاش تماس بگیرم و پیداش کنم+ کنارم همینجور راه میومد و میگفت هر وقت از پیاده روی خسته شدی بگو...بهش میگم داری به یه زائر اربعین اینو میگی؟ میخندید....بلند بلند...و میگفت تا فردا صبح میخوای ادامه بدی ینی؟!+ خودم رو وسط یه رستوران توی پونک میدیدم...جلوم یه ظرف کباب و نگاه های خشک شده ی اون بهم که غذات رو بخور لطفا...نه روم میشد بگم آخه این کارا برای چیه...نه روم میشد بگم اخه اینهمه هزینه برا چی میکنی...نیم ساعت بعدش توی اسنپ نشسته بودیم به سمت خونه ی ما...+ جلوی در که پیاده شدیم، گفتم بخاطر خس خس سینه ت ناراحتم...گفت مریضی سختی نیست که ناراحت باشی...آثار خرابکاری های پارساله....پاکتی که از 8 شب توی دستش نگه داشته بود رو گذاشت توی بغلم و گفت مال توعه! دلیل اصرارهاش معلوم شد... :)+ اومدم خونه...با فکر به اینکه چطور تمامِ این روزها به این بُعد از شخصیت این آدم پی نبرده بودم...چطور نفهمیدم کسی که اینهمه مدت از دور بهش فقط حس خوب داشتم چیزی ورای تمام حس های خوبِ توی ذهنم بوده..... 124...ادامه مطلب
ما را در سایت 124 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sargijeh بازدید : 36 تاريخ : سه شنبه 14 آذر 1402 ساعت: 16:02

مشخصات روی کفن یک نوزاد تازه به دنیا آمده؛هنوز برایش شناسنامه صادر نکرده اند اما گواهی فوتش صادر شده است....فلسطین این روزها را ثبت میکند......لینک+ نابود میشید...چونان که از اول نبودید...قوم شنیعِ صهیون...و بعد از اون لبخندها رو میبینم...به زودی :) 124...ادامه مطلب
ما را در سایت 124 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sargijeh بازدید : 32 تاريخ : جمعه 3 آذر 1402 ساعت: 8:23